از پدرم اسمشو یاد گرفتم
وقتی چشام به روی دنیا وا شد
هنوز تو قنداقه بودم "یا علی" _
ـــ گفت و منو بغل گرفت و پا شد
تو عالم بچگی و سادگی
وقتی غمی دنیامو تاریک می کرد
پدر می گفت "یا علی" و پا می شد
منو به آسمونا نزدیک می کرد
"یا علی " و "یا علی " و "یا علی "
از رگ مادر توی خونم می ریخت
شبای تشنه وقتی شیرم می داد
طعم علی روی زبونم می ریخت
علی کلید خانه خدا بود
قفل دل شکسته رو وا می کرد
علی مث فرشته های معصوم
با گریه دنیا رو تماشا می کرد
ماه شبای مشق بچگی هام
عکس علی بود که تو چشمه می ریخت
وقتی علی رو می نوشتم رو خط
نام "علی" برام کرشمه می ریخت
بچه گی هام عمریه رفته از یاد
با این که از غصه دارم تا می شم
دخترمو وقتی بغل می کنم
بازم می گم یا علی و پا می شم
اتفاقه دیگه ، یه دفعه دیدی افتاد، اگه خوش شانس باشی اون اتفاق می برتت به اوج،
به قله ، پرواز می کنی ،به اون دور دورا ؛ اگرم بد شانس باشی ، به زمین می زنتت ،
اگه کاخ نشین
اگه بخواد بیفته میوفته.
دیروز بعد از ظهری داشتم با مترو شمال شهرو همین طور زیر زمین ایستگاه به
ایستگاه میومدم بالا تا برسم به این شمال نشینای خوش نشین ، با خودم می گفتم
اینجا هم یه جورایی مثل زیر زمین، زیر خاک میمونه، چه فرقی می کنه کی
کجا خوابیده و مرده،همه جا تاریک تاریکه، همه عین همن ، منم مثل بقیه،
مهم اینه که چی کاره ای و چی کار کردی، همین.حالا اگه اینجا با رفتن قطار
به سمت شمال شهر ایستگاها شیک تر می شن، اونجا هم خوب قبر به نسبت
آدمای توش شیک تر و گرون تر می شن.
نشسته بودم و داشتم تیتر روزنامه ای رو که تو دست یه مسافر دیگه بود، نگاه
می کردم، پولا رو گذاشته بودم توی کیف و، کیف رو محکم به خودم چسبونده
بودم، پولی که به خاطر جور کردنش هزار جور حرف شنیده بودم، چقدر
الاف شده بودم، صب تا شب منت اینو اونو می کشیدم که بابا ، پونصد هزار
تومن برای عمل بابام می خوام، حتما باید خدای نکرده طوری بشه که بیاید
پول پولو و مرغش رو بدین؟؛ خوب حالا که با یه عمل ساده حالش خوب می شه
کمک کنید دیگه، آخه چرا این قدر ...
دیگه چیزی نگفته بودم و اومده بودم طرف بانک، یکی دو نفر قول داده بودن
ضامنم بشن تا وام بگیرم، توکل کردم به خدا ، ما که از این زمینیا بریدیم،
خدا جون خودت کمک کن، کناربانک یه بسم الله گفتم و رفتم تو.
حالا با این پول دارم میرم بابا رو بستری کنم، هنوز گیجم ، با خودم مرور
می کنم، می رم بیمارستان ، حسابداری ، پولا رو دقیق می شمارم و می ذارم
روی پیشخون ، فکر اینکه ازکجا جور شده و گره کارم با دست کی باز شده یه
بغض میندازه تو گلوم که انگاری بن بسته، یه بغضی که نه میاد بالا و خودشو
رها می کنه ، نه میره پایین و ما رو ول می کنه.
به ایستگاه که رسیدم از قطار پیاده شدم، قطار یه مکث کوچولو کرد و مسافراشو
دوباره سوار کرد و باز به حرکتش ادامه داد.
از پله های مترو که بالا میام یه نور توی صورتم می زنه ، چشما مو چند دفعه
باز و بسته می کنم ، یه دفعه یکی از بچه های دانشگاهو می بینم که از دور برام
دست تکون می ده و داره لبخند زنان به طرفم میاد، سلام می کنه و سریع صورتم
رو می بوسه و بهم تبریک
مکه دیگه، شنیدم توی قرعه کشی بانک جایزه حج رو بردی؟»؛ اگه حرف میزم
بغضم می ترکید . سرمو تکون می دم و توی دلم می گم خدا رو چه دیدی، درسته
که بلیط حج رو فروختم و خرج عمل بابا رو جور کردم اما شاید خدا اسم ما رو
هم توی لیست مسافراش نوشته باشه ، و حالا اون اتفاق افتاده بود، اون
اتفاق که بستگی به شانس نداشت، بستگی به توکلم داشت.